مانیمانی، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

نبض زندگی ما

ما بهدکتر میرویم

سلام به جوجه من عزیزم شما تقریبا دو روزه سرفه میکنی برا همین الان که بابایی چایش رو خورد میخوایم ببریمت دکتر عزیزم خدا کنه چیز خاصی نباشه خیلی دوستت دارم پسر قشنگم بووووووووووووووووووووووووووس ...
26 مرداد 1392

پسر 16 ماهه من

به نام خدا جان شیرینم شما روز جمعه 25 مرداد ماه وارد 16 ماهگی شدی شما تو این یک ماه که گذشت کلمات جدیدی یاد گرفتی و کارهای جدید خودت رو لوس میکنی برامون و با ناز کلمات رو میگی یاد گرفتی تا 5 بشماری و دو تا دندون جدید هم در آوردی نازنینم پسرم البته مریض هم شدی که خدا رو شکر خوب شدی جان شیرینم 16 ماهگیت مبارررررررررررررررررررررررررک ...
26 مرداد 1392

مهمون داری

سلام مانی جونم روز پنج شنبه ای به بابا گفتم نظرت چیه بریم خونه خاله فرزانه اینا که بابایی گفت نه زنگ بزن اونا بیان منم زنگ زدم که برا روز جمعه ناهار بیان خونه ما تصمیم گرفتیم چون 8 مرداد تولد خاله فرزانه بود وما هم نبودیم من یه کیک درست کنم وروز جمعه براش یه تولد کوچولو بگیریم من و شما رفتیم کلی برا روز جمعه خرید کردیم و با هم کلی راه رفتیم تو خیابون شما همش دست من رو ول میکردی و جلو جلو راه میرفتی و بعد یه نگاه به پشت سرت مینداختی و من رو میدیدی و میگفتی مامانی و میخندیدی خلاصه اومدیم خونه و بابایی هم داشت اخبار نگاه میکرد بعد شما که کلی خسته شده بودی خوابیدی و منم شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و بابایی هم بعد دیدن اخبار ...
26 مرداد 1392

مهمونی

به نام خدا سلام نفسم دیروز غروب من و شما با هم رفتیم خرید و کلی برای خونه خرید کردیم برای خونه شما خیلی پسر خوبی بودی و اصلا چیزی نخواستی و لج نکردی دیشب پسر پسر عمه بابایی زنگ زد و ما رو دعوت کرد شام خونه اش اول قرار بود نریم اما بعد خیلی اصرار کردن و ما هم رفتیم شما خیلی خوشحال بودی و همش اونجا بازی میکردی و براشون میرقصیدی و میخندیدی خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی قربونت برم عزیزم
24 مرداد 1392

چندتا از اولین کارهای مانی

سلام نازنینم اولین دریا رفتنمون 4 ماهته عزیزکم اینجا اولین بار که خودت چهار دست و پا شدی و داری میری برا خودت آهای آقا کجا کجا اینجا شما 6 ماهته فدات شم   اولین نشستن مانی به تنهایی 6 ماهت بود اولین بار که دم رو خوابیدی 12 روزت بود اولین بار که با پدر جون با ماشینش رفتی بیرون 3 ماهت بود   اولین محرمی که حضور داشتی و لباس علی اصغر (ع) پوشیدی اولین سال ما با هم 11 ماه و 6 روزت بود اولین جشن تولدت(جشن تولد 1 سالگیت)     ...
24 مرداد 1392

اینم عکس های مانی از امشب

سلام جان شیرینم اینم عکسهای امشبت البته از بس ورجه وورجه میکردی نشد زیاد ازت عکس بگیرم اینم مانی قبل رفتن پارک اینم بلوزیه که برا عید فطر برات گرفتیم و تنت کردم اینم عکس شما در حال اسب سواری اینم شمایی داشتی اسکیت سواری بچه ها رو نگاه میکردی و ذوق میکردی الهی فدات شم   ...
23 مرداد 1392

امروز ما

سلام نازنین پسرم راستش وقتی یک شنبه از  شمال برگشتیم برامون از اصفهان مهمون اومد که دوست بابایی عمو محسن بود شما خیلی باهاش زود دوست شدی عمو محسن وقتی شما چهار ماهت بود دیدتت و حالا که 15 ماه و29 روزته میگفت خیلی عوض شدی جیگرم شما همش ذوق میکردی و دوست داشتی تا باهاش بازی کنی و خداییش عمو محسن هم کلی باهات بازی کرد و همش قربون صدقه ات میرفت خلاصه امروز صبح عمو محسن رفت و شما انگار که یه همبازی رو از دست دادی همش بی قراری میکردی همش دوست داشتی بیای بغلم یا اینکه بیام تو حال بشینم و شما برا خودت بازی کنی بعد یه کم بازی کردن و تلویزیون دیدن خوابیدی و وقتی بابا برا ناهار اومد شما بیدار نشدی حدود ساعت 3 بیدار شدی و بهت ناها...
23 مرداد 1392